شخصی



می‌خواهم شروع کنم به نوشتنِ داستانی درباره تو. تو، اولین انحرافِ دلنشینِ من از شق‌ورقی اتوکشیدگی. اولین هم‌نشین شیطنت‌آمیز من در فرار از مهملاتِ مدرسه‌هایی که سکوت و نگاه به‌نفعِ بلندگوهای وحشیِ ناانسانی از آن‌ها رفته بود، اولین پذیرا، اولین تماشاگر، اولین کاشف لحظاتِ ملتهبِ من وقتی جنونی، شوری آنی سرتاسر تنم را به حرکت وامی‌داشت.

تو حتما آمده بودی برای رفتن. همه ما می‌آییم برای رفتن. ماندنی درکار نیست و هیچ‌گاه نبوده. این‌بار کسی که می‌رود تویی. من از پشت سر نگاهت می‌کنم تا در آخرین خمِ میدانِ دیدم از چشم‌های من بروی. و برای رفتنت چیزی می‌نویسم. برای غروبت، چون تو گرچه هنوز در سینه آسمانی، در چشمِ من نیستی و من سوژه توئم، پس تو غروب کرده‌ای.

می‌خواهم از رفتنت بنویسم. تنها درباره تو، جاگرفته در همان تصویر همیشگی. مردی در شب در طولِ کوچه‌ای که از دوطرف، در احاطه سایه‌های دیوگونِ خانه‌های بلند بود، در طول کوچه‌ای طولانی، می‌رفت و رفتنش سر نمی‌آمد. رو برنگردان. چهره‌ای از تو در داستانم نیست. تو انسانی، یک نمونه انسانی برای آنکه من از زبانِ خودم انسان را بیان کنم. تو همه‌ای. همه‌ی مایی که می‌رویم و رفتنمان سر نمی‌آید، و من می‌خواهم این سرنیامدن را بنویسم. 


عزیزم، سال‌هایی دور در این شهر مردمی می‌زیستند که سرزمینِ ما را گروگان آرمان‌هایی واهی گرفته بودند. در چشمِ این مردم، اگر می‌خواستی فقط و به‌سادگی زندگی کنی، از مصاحبت دوستانت لذت ببری و ریاضی بخوانی، گناهکار، فاسد و نابخشودنی بودی. آن‌ها، به‌همراهِ سرکده‌هایشان، سال‌های سال کوتاه‌ترین لمحه‌های زیستن‌های ساده را شکنجه کردند تا رهسپار فتوح جهانی شوند. آن‌ها، بی‌آنکه بدانند قدرت و تقدس با هم جمع نمی‌شوند، خیال می‌کردند "قدرت" آن‌ها از معادلات کثیفی که حفظ قدرت آن‌ها را ایجاب می‌کند، به دور است. آن‌ها سال‌های سال ما را کشتند، به گلوله بستند، و عده‌ای از ما را آنچنان در تنگنا و خفقان قرار دادند، که با چشم‌های خون‌بار ناگزیر به ترک شهرمان شدیم.

اما چیزی که آن‌ها قادر به دیدنش نبودند، زمزمه‌های ما در خفقان بود، آوازهایی که با کینه و نفرت، عشق و هیجان، سال‌ها، سال‌ها، سال‌ها در ذهنمان خوانده بودیم. خُرده‌آوازهایی که در خاطرات جمعی ما حک شده بود و دست هیچ جلادی به آن‌ها نمی‌رسید. 

عزیزم؛ حیف شد که جهنمی وجود ندارد. اما مهم این است که، ما در نهایت آن‌ها را کشتیم. آن‌ها زندگی را ازدست دادند، همانطور که پیشتر از آن محروم بودند.

عزیزم؛ دژخیم رفتنی‌ست. در گَرداگَردِ هیچ نبردی، هیچ‌گاه، هیچوقت، زورِ هیچ دژخیمی به قوتِ زیستن ساده‌ی ما، به عشق‌ها و شمع‌های کوچک ما، به زمزمه‌های آرام ما در مصاحبت‌های یواشکی، نچربیده. عزیزم؛ شعرها باطل‌اند، همیشه بوده‌اند. کثیف‌ترینِ چیزها را می‌توان به شعر سرود و گوش‌ها را وادار کرد اعتراف کنند آن کثافت زیباست. اما آنچه ما داریم، آنچه همیشه داشته‌ایم، آنچه نمی‌توانند از ما بگیرند، آنچه نمی‌توانند با شاعرانِ دریوزه خریدنی جعلش کنند چون هرگز بویی از آن نبرده‌اند، زندگی‌ست. 

عزیزم؛ رسالتِ ما زیستن است. شاد؛ و به‌تمامی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دکوراسیون ایرانی املاک clothprintingsam وبلاگ شخصی سید مهدی حسینی raziejazayeri13644 مطالب اینترنتی classsheshomiha اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها مرد و زن دانلود مقاله و پروژه و پايان نامه دانشجوئي